جدول جو
جدول جو

معنی غمی گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

غمی گشتن
(دِ رَ کَ دَ)
اندوهناک شدن. غمگین شدن. غم و اندوه داشتن. غمناک گردیدن:
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
که بربست باید به ناکام رخت.
فردوسی.
هوا گشت چون چادر آبنوس
ستاره غمی گشت ز آوای کوس.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت وپس چاره افکند بن.
فردوسی.
ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر
پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر.
ناصرخسرو.
پس پیش دهران رفت و این قصه بگفت. دهران غمی گشت. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
غمی گشتن
غمگین شدن اندوهناک گردیدن
تصویری از غمی گشتن
تصویر غمی گشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گم گشتن
تصویر گم گشتن
گم شدن، ناپدید شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمی شدن
تصویر غمی شدن
غمگین شدن، اندوهناک شدن
فرهنگ فارسی عمید
(سُ مَ دَ)
گم شدن. گم گردیدن. معدوم شدن. مفقود شدن:
روز گم گشتن فرزند تقادیر قضا
چاه دروازه کنعان به پدر ننماید.
سعدی (صاحبیه).
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ /کِ دَ)
غرق شدن. فرورفتن در آب:
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت.
مولوی.
ز هر سو برو انجمن گشت خلق
کز آن گریه در خون همیگشت غرق.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ دی دَ)
کم گردیدن. کم شدن:
کم نخواهد گشت دریا زین کرم
از کرم دریا نگردد بیش کم.
مولوی.
ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم
ز التفات به مهمان سرای دهقانی.
(گلستان).
به مرگ خواجه فلان هیچ کم نگشت جهان
که قایم است مقامش نتیجۀ قابل.
سعدی.
و رجوع به کم شدن و کم گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ فِ / فُ دَ)
اندوهناک شدن. غمگین شدن. غمناک گردیدن. اندوه داشتن:
ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده
دامن بیا به دامن من غلج برفکن.
معروفی.
غمی شد دل بهمن از کار اوی
چو دید آن بزرگی و دیدار اوی.
فردوسی.
به آورد از او ماند اندر شگفت
غمی شد دل از جان و تن برگرفت.
فردوسی.
غمی شد دل ارجاسپ را زآن شگفت
هیون خواست راه بیابان گرفت.
فردوسی.
حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام
به گوش خواجه رسد بر زبان عید مگر.
فرخی.
عبدوس نزدیک غازی رفت و او بر بالا ایستاده و غمی شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بچه (بچۀ آهو) از مادر جدا ماند و غمی شد، بگرفتمش بر زین نهادم و بازگشتم. (تاریخ بیهقی).
ستاره شمر شد غمی زآن شتاب
که لشکرگذر کرد ناگه ز آب.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو بر باره مردم غمی شد ز جنگ
جهان پهلوان رفت گرزی به چنگ.
اسدی (گرشاسب نامه).
دنیا بسوی من بمثل بیوفا زنی است
نه شاد شو از او نه غمی شو ز فرقتش.
ناصرخسرو.
ابوالنباتم و زن هم عجوزۀ درویش
غمی شده دل از اندوه بی نجاح و نجات.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(هََ هََ تَ)
پی گردیدن. تفحص کردن و جستجو نمودن و دنبال کسی یا چیزی بودن. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(بِ عَدَ دَ)
خم شدن. منحنی شدن. کج شدن، دولا شدن. دوتا شدن. رکوع کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ طُ کَ دَ)
جمع شدن. گرد آمدن. رجوع به رمه شدن شود:
که فردا ز مصر و حوالی همه
زن ومرد را گشت باید رمه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
افسانه شدن. مشهور شدن:
مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان
از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین.
قریعالدهر.
ز بیدادی سمر گشتست ضحاک
که گویند او ببند است در دماوند.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 111).
از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست
همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ ذَ تَ)
غند شدن. جمع شدن. گرد آمدن:
تیغ وفا ز رنگ جفا سخت کند گشت
بازم بلای هجر غم یار غند گشت.
دقیقی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دَ شِ کَ تَ)
اندوهناک شدن. غمناک شدن. رجوع به غمگین شدن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ جُ تَ)
پنهان شدن: دمنه چون از چشم شیر غایب گشت شیر تأملی کرد. (کلیله و دمنه).
وین طرفه تر که تا دل من در کمند تست
حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته ای.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ)
غریب شدن. غریب گردیدن. اغراب. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به ترکیبات مذکور و مدخل غریب شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
غرق شدن. رجوع به غرق و غرق شدن شود:
سوی خم شد به جستجوی رفیق
وآگهی نه که خواجه گشت غریق.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود:
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و تورات پیشم بخوانی.
منوچهری.
تا غره گشته ای به سخنهایی
کاینها خبر دهند همی ز آنها.
ناصرخسرو.
غره چرا گشته ای به کار زمانه
گر نه دماغت پر از فساد بخارست.
ناصرخسرو.
پیریت چو شیر نر همی غرد
تو گشته ای به زور کودکی غره !
ناصرخسرو.
هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ دَ)
تهی گردیدن. خالی شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز
تهی گشت از آن تخت گیتی فروز.
فردوسی.
کنون از مرگ صدرالدین تهی گشت
نپندارم که پر گردد دگربار.
خاقانی.
جهان پیمانه را ماند بعینه
که چون پر شد تهی گردد به هر بار.
خاقانی.
دل منه بر زنان از آنکه زنان
مرد را کوزۀ فقع سازند
تا بود پر دهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار پندارند.
علی شطرنجی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
هر که کارد گردد انبارش تهی
لیکن اندر مزرعه باشد بهی.
مولوی.
بپایان رسد کیسۀ سیم و زر
نگردد تهی کیسۀ پیشه ور.
سعدی (بوستان).
تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری
پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی.
مغربی.
- تهی گشتن از جان، مردن. کشته شدن:
دریغا ندارد پدر آگهی
که بیژن ز جان گشت خواهد تهی.
فردوسی.
ترا آرزو کرد شاهنشهی
چنان دان که گردی تو از جان تهی.
فردوسی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ ءَ)
امین شدن:
چو دیدم که در دیر گشتم امین
نگنجیدم از خرمی برزمین.
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
(دُ فَ فِ دَ)
غمناک شدن. اندوهگین شدن. غمگین گشتن:
غمین گشت رستم ببازید چنگ
گرفت آن سر و یال جنگی پلنگ.
فردوسی.
بدانست سرخه که پایاب اوی
ندارد غمین گشت و پیچید روی.
فردوسی.
دو هفته همی گشت با یوز و باز
غمین گشت از رنج و راه دراز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از غمگین گشتن
تصویر غمگین گشتن
غمگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غند گشتن
تصویر غند گشتن
جمع شدن گرد آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمی شدن
تصویر غمی شدن
اندوهناک شدن غمگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرق گشتن
تصویر غرق گشتن
مصدر) غرق شدن فرو رفتن در آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریب گشتن
تصویر غریب گشتن
غریب گردیدن غربت گزیدن اغتراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غریق گشتن
تصویر غریق گشتن
غرق شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غایب گشتن
تصویر غایب گشتن
ناپدید شدن پنهان شدن، در محل خود حاضر نشدن مقابل حاضر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گم گشتن
تصویر گم گشتن
((~. گَ تَ))
گم شدن، گم گردیدن
فرهنگ فارسی معین